ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح میداد که چگونه همهچیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
شاید نشود به گذشته بازگشت و یک آغاز زیبا ساخت ولی می شود هم اکنون آغاز کرد و یک پایان زیبا ساخت .
...............
در کودکی می خواستم قدرت داشته باشم تا جهان را بسازم .
وقتی نوجوان شدم تصمیم به ساختن کشورم گرفتم .
در جوانی اراده ساختن شهرم را کردم .
در میانسالی به فکر خانواده خود افتادم .
و وقتی پیر شدم دیدم که فرصتی ندارم و باید به خود مشغول شوم .
که اگـــــــــــر ...
خـــــود را می ساختم ......
خـانواده ؛ شهــر ؛ کشــور و جهــانم ؛ ساخته می شد